الان دقیقا یک سال و سه روز کامله که درد از دست دادن همیشگی رو تجربه کردم، توی سکون، سکوت، مثل همون وقتی که جراح فک تیغ و رو لثه ام گذاشت و به خاطر دوز پایین داروی بی حسی باید درد و تحمل میکردم، با دهن بازِ پر از خون و ساکشن و...
میدونی صدا که داد نشه، کلمه نشه، بیرون نیاد؛ صدا که صدا نباشه یه چیزی از درد کمه، ته هر دردی هر چقدر هم عمیق باید داد بزنی، اگر به موقع داد نزنی دیگه درد واسه همیشه میمونه، مثل یه موریانهی موذیِ کثیف گیر کرده تو دیوار، میمونه تو سینه و بقیهی عمرش رو مثل یه انگل میچسبه بهت و از درون خالی میشی، انقدر که شاید یه روزی بریزی، یا تنها چیزی که ازت بمونه یه ورق زرد و چرک از کاغذ دیواری باشه...
تنها فرقش اینه که الان دیگه میدونی چه شکلیه! اون معمای بزرگ سیاه و کبود حتی وقتی دیر رسیدی و نذاشتن یه آغوشِ آخری باشه!
الان میدونم مرگ مثل خواب رفتن وسط گریههای یواشکی زیر درخت گردوئه، که گوشهی تو بود(که درختها با زنهای این قبیله دنیا میان) مرگ ساکتی یه خونه تنگِ غروبه بعد از چهل روز، با صدای کلاغ. همین قدر آروم،آهسته، غمناک ولی گذرا.
پ.ن: یعنی میگی حالا که نیستی اینقدر به ستارهها نگاه کنم که بتونم بغلت کنم؟
عکس: گردو نماد صبوری بود. صبور بود.